، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

هانا قلب مامان و بابا

مطالعه

عاشق كتاب و مجله اي انقدر خوشگل با اون دستاي كوچولوت كتابو ورق ميزني دلم قنچ ميره ببين چه با دقت به عكساي ني ني ها نگاه ميكني    ...
30 دی 1391

1 سالگي گل مامان

دخترم تولد يكسالگيت مباركت باشه ايشاالله 100 ساله بشي مامان قربونت بره روز تولدت مصادف با شبهاي قدر بود واسه همين تولدتو بعد از ماه رمضون گرفتيم همه اومده بودن خاله ميترا .زن دايي حنانه .دايي .زن دايي سولماز.خاله مريم كلي كادوهاي خوشگل گرفتي باباجونم واست 2 تا النگو خريدوقتي دستت كردم النگوتو چقدر ذوق كردي از اون روز وقتي بهت ميگفتم هانا النگوت كو با دستاي كوچولو و خوشگلت بهم نشون ميدادي عزيز دلم بوس     اينم عكس 1 سالگيت .قربونت برم فداي نگات ...
30 دی 1391

اولین چهار دست و پا رفتن

روز ۱۲ فروردین ۱۳۹۱ ما تازه از مشهد اومده بودیی گرگان دختر نازم ساعت ۱۰ و نیم شب برای اولین بار دو .سه قدم چهار دست و پا رفت ما هم کلی ذوق کردیم این اولین چهار دست و پای دخترم بود مبارکش باشه   الان دیگه هانا جونم هر چی دم دستشه رو میگیره و بلند میشه الهی مامان به قربون اون دست و پای کوچولوت ماه کوچولو مامان بوس ...
27 دی 1391

8 ماه و 27 روزگی هانای مامان

سلام دختر ناز مامان دیروز یعنی ۱۳ اردیبهشت چهارشنبه منو مامان بزرگ با هانا رفتیم خونه عمه مامان عمه مهرانگیز اونروز به دخترم کلی خوش گذشت اول که وارد شدیم وقتی یکدفعه همه از ذوق دیدنت اومدن طرفت یکهو لبو لوچت یکور شد چشات پر اشک شد میخواستی گریه کنی که دختر عموی مامان ارمغان جون اومد بغلت کرد تو هم چون ارمغانو میشناختی ساکت شدی شروع کردی به خندیدن مامان فدای لبخندت بشه که اون لثه های بی دندونت معلوم میشن خلاصه ما تا ساعت ۱۰ پیش عمه مهرانگیزو فرانک - فرید - فرناز جون و ارمغان بودیم دخترم اونروز خونه عمه کلی ام غذا خوردی واسه اینکه اونجا باهات حسابی بازی کردن تو هم هی گشنت میشد آخه دختر مامان حسابی شیطونی و همش...
27 دی 1391

9 ماه و 17 روزگی دلبر مامان

سلام عزیزم این روزها اصلا وقت ندارم بیام بنویسم بخاطر کلاسهایی که مامان باید تا ۳۰/۹ شب بره تو رو تنها بزاره چاره ای ندارم مامانو ببخش قشنگم باشه. دختر مامان تو پایان ۹ ماهگی تازه تیزی مرواریدات معلوم شده الان دیگه سفیدیشم معلومه.این روزها دخترم همه چیزو میگیره و میخواد بلند بشه .دس دسی میکنه.د د میگه. م م میگه.   میدونه پنکه کجاست هر وقت میگم هانا پنکه کو سرشو بالا میگیره سقف رو نگاه میکنه با اون دستای کوچولو و خوشگلش به پنکه اشاره میکنه.نمیدونم این روزها چت شده عزیزم خیلی کم اشتها شدی اصلا غذا نمیخوری فقط مامانتو حرص میدی لبتو چنان محکم بهم قفل میکنی که هر کاری میکنم قاشقو به زور ببرم تو دهنت نمیشه میخوام برات شربت ا...
27 دی 1391