8 ماه و 27 روزگی هانای مامان
سلام دختر ناز مامان دیروز یعنی ۱۳ اردیبهشت چهارشنبه منو مامان بزرگ با هانا رفتیم خونه عمه مامان عمه مهرانگیز اونروز به دخترم کلی خوش گذشت اول که وارد شدیم وقتی یکدفعه همه از ذوق دیدنت اومدن طرفت یکهو لبو لوچت یکور شد چشات پر اشک شد میخواستی گریه کنی که دختر عموی مامان ارمغان جون اومد بغلت کرد تو هم چون ارمغانو میشناختی ساکت شدی شروع کردی به خندیدن مامان فدای لبخندت بشه که اون لثه های بی دندونت معلوم میشن خلاصه ما تا ساعت ۱۰ پیش عمه مهرانگیزو فرانک - فرید - فرناز جون و ارمغان بودیم دخترم اونروز خونه عمه کلی ام غذا خوردی واسه اینکه اونجا باهات حسابی بازی کردن تو هم هی گشنت میشد آخه دختر مامان حسابی شیطونی و همش دوست داری دورو برت شلوغ باشه آخه ناناز مامان کلی اجتماعیه به (مامان آزاده) رفتی وقتی اومدیم خونه انقدر خسته بودی که زودی خوابت برد تازه فرداشم همش خوابیده بودی از خستگی اونروز تو همه وجود مامانی همیشه سالم و خوشحال باشی
ناناز مامان بوس
اينم عكس خوشگلم