، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

هانا قلب مامان و بابا

اولین چهار دست و پا رفتن

روز ۱۲ فروردین ۱۳۹۱ ما تازه از مشهد اومده بودیی گرگان دختر نازم ساعت ۱۰ و نیم شب برای اولین بار دو .سه قدم چهار دست و پا رفت ما هم کلی ذوق کردیم این اولین چهار دست و پای دخترم بود مبارکش باشه   الان دیگه هانا جونم هر چی دم دستشه رو میگیره و بلند میشه الهی مامان به قربون اون دست و پای کوچولوت ماه کوچولو مامان بوس ...
27 دی 1391

8 ماه و 27 روزگی هانای مامان

سلام دختر ناز مامان دیروز یعنی ۱۳ اردیبهشت چهارشنبه منو مامان بزرگ با هانا رفتیم خونه عمه مامان عمه مهرانگیز اونروز به دخترم کلی خوش گذشت اول که وارد شدیم وقتی یکدفعه همه از ذوق دیدنت اومدن طرفت یکهو لبو لوچت یکور شد چشات پر اشک شد میخواستی گریه کنی که دختر عموی مامان ارمغان جون اومد بغلت کرد تو هم چون ارمغانو میشناختی ساکت شدی شروع کردی به خندیدن مامان فدای لبخندت بشه که اون لثه های بی دندونت معلوم میشن خلاصه ما تا ساعت ۱۰ پیش عمه مهرانگیزو فرانک - فرید - فرناز جون و ارمغان بودیم دخترم اونروز خونه عمه کلی ام غذا خوردی واسه اینکه اونجا باهات حسابی بازی کردن تو هم هی گشنت میشد آخه دختر مامان حسابی شیطونی و همش...
27 دی 1391

9 ماه و 17 روزگی دلبر مامان

سلام عزیزم این روزها اصلا وقت ندارم بیام بنویسم بخاطر کلاسهایی که مامان باید تا ۳۰/۹ شب بره تو رو تنها بزاره چاره ای ندارم مامانو ببخش قشنگم باشه. دختر مامان تو پایان ۹ ماهگی تازه تیزی مرواریدات معلوم شده الان دیگه سفیدیشم معلومه.این روزها دخترم همه چیزو میگیره و میخواد بلند بشه .دس دسی میکنه.د د میگه. م م میگه.   میدونه پنکه کجاست هر وقت میگم هانا پنکه کو سرشو بالا میگیره سقف رو نگاه میکنه با اون دستای کوچولو و خوشگلش به پنکه اشاره میکنه.نمیدونم این روزها چت شده عزیزم خیلی کم اشتها شدی اصلا غذا نمیخوری فقط مامانتو حرص میدی لبتو چنان محکم بهم قفل میکنی که هر کاری میکنم قاشقو به زور ببرم تو دهنت نمیشه میخوام برات شربت ا...
27 دی 1391

غذا خوردنت

امروز مامانت با تجربه شد یاد گرفت چطوری بهت غذا بده تو رو گذاشت توی رورورکت عروسکتو گرفت دستش بعد یه قاشق از حریره رو میگذاشت توی دهنت و یکی رو هم مثلا تا جلوی دهن عروسکت میبرد که اونم داره میخوره بعد دوباره تو دفعه دوم دیگه دهنتو قفل نمیکردی خودت دهنتو باز میکردی و مشتاق خوردن امروز برای اولین بار وقتی لباسمو پوشیدم که برم سر کار گریه کردی واسم و میخواستی تو بغلم باشی  امروز ۸ ماهت تموم شد    مامان قربونه اون عقلت بوس اينم عكس خانم سيبيلو ...
27 دی 1391

عید 1391

اینجا خونه مامانی دومین روز عید ۹۱ اولین باری که خودت نشستی و زن عمو فاطمه داره تو رو میخندونه عزیز دلم  .   عکاس عمو مصطفی - ...
27 دی 1391

عید 1391

عید امسال منو دخترم با هم سالو تحویل کردیم   عید ۱۳۹۱ هانا کوچولو با مامانش و بابایی مامان بزرگ و مادرجون مامانش و خانواده خاله مژگان رفتیم زیارت امام رضا البته این اولین مسافرت دخترم با مامانیش نبود هانا جونم وقتی ۲۰ روزش بود با عمو شهرام مامانش رفته بود یه یه روستای ییلاقی به اسم پجت. اونجا حسابی از دمار ما در آورد   نمیخوام تو این وبلاگی که به عشق دخترم درست کردم از گریه هاشو اذیت کردناش بگم دوست دارم فقط از شادیهاشو خوشحالیهام بنویسم  تکه ای از وجودمی دتر طلا
27 دی 1391

5 دقیقه بعد

اینجا درست ۵ دقیقه بعد از اون عکس که مثلا خواب بودی الکی .داشتی مامانو گول میزدی شیطون فقط چشاتو بسته بودی عکاس دایی امیر ...
27 دی 1391